سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بردباری جامه دانشمند است، پس مبادا که آن را برتن نکنی . [امام باقر علیه السلام ـ در نامه اش به سعد خیر ـ]

آذر اندیشه

چشم مادر

الهی

زندگانی همه با یاد تو، وشادی همه با یافتِ تو.

وجان آن است که در اوشناختِ تو!

 

تقدیم به همه مادران...
چشم مادر

مادر من فقط یک چشم داشت
من از او متنفر بودم....
اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها وبچه مدرسه ای ها غذا می پخت
یک روز اومده بود دم در مدرسه که منو به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم.
آخه اون چطور تونست این کار رو با من بکنه؟
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت: مامان تو فقط یک چشم داره!
فقط دلم میخواست یک جوری خودمو گم وگورکنم...کاش زمین دهن وا میکرد ومنو...
کاش مادرم یه جوری گم وگورمی شد...
روز بعد بهش گفتم:
اگه واقعا می خوای منو بخندونی وخوشحال کنی چرا نمی میری؟
اون هیچ جوابی نداد....
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم وموفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپوربرم
اونجا ازدواج کردم
واسه خودم خونه خریدم
زن وبچه و زندگی....
اززندگی، بچه ها وآسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یک روز مادرم اومد به دیدن من
اون
سالها منو ندیده بود
وهمینطور نوه هاشو
وقتی ایستاده بود دم در
بچه ها به اون خندیدند
ومن سرش داد کشیدم
که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا،اونم بی خبر؟
سرش داد زدم،
چطورجرأت کردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟
گم شو از اینجا

همین حالا!
اون به آرامی جواب داد، اوه خیلی معذرت می خوام
مثل اینکه آدرس رو عوضی اومد!
و بعد فورا رفت و از نظرناپدید شد.
یک روزدعوت نامه ای اومد در خونه من برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من
به همسرم گفتم برای یک سفر کاری میرم
بعد از مراسم
رفتم به اون خونه قدیمی خودمون
البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه ها گفتن که اون مرده.
اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که بدن به من
متن نامه این بود:
ای عزیزترین پسرم
من همیشه به فکر تو بوده ام
منو ببخش که به خونه ات اومدم وبچه هاتو ترسوندم
خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری می یای اینجا
ولی من ممکنه که نتونم از جام بلندشم که بیام تورو ببینم
وقتی داشتی بزرگ میشدی
از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسف بودم
آخه می دونی....
وقتی تو خیلی کوچیک بودی
تو یه تصادف
یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ می شی با یک چشم
بنابراین چشم خودم رو به تو دادم
برا ی من افتخار بود که
پسرم می تونست با اون چشم
به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
با همه عشق وعلاقه من به تو:
مادرت

 

 




اذر اندیشه ::: یکشنبه 87/1/18::: ساعت 7:0 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ